عزیز مامان امروز عصر من کار داشتم و نمی تونستم تورو همراه خودم ببرم. چند روز پیش که با هم رفتیم منیریه خرید کنم خیلی شیطونی کردی حتی ویترین چند مغازه ورزشی رو بهم ریختی تا توپ بسکتبال پشت ویترین رو برداری بازی کنی تصمیم گرفتم تو رو ببرم خونه دختر خاله سحر. از چند روز پیش گفتم می تونه تو رو نگه داره ؟ با کمال میل و لطف زیاد قبول کردن. و گفت از همین حالا می گم 4 شنبه تمام وقت من مال کوروش از اینکه همیشه می دیدم با سحرجون بازی می کنی خیالم راحت بود البته بابایی چند باری به من زنگ می زد و می گفت نکنه کوروش اذیت و بی قراری کنه. خلاصه وقتی برگشتم سحرجون تعریف کرد که چقدر باهم بازی کردید و تو چه کارها که نکردییییی ب...