کوروشکوروش، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

یکی یک دونه مامان و بابا

کفش نی نی

اولین کفش تابستونی پسرم که بابایی براش خریده                              ...
19 تير 1392

اولین باری که مامانی کوروش رو گذاشت خونه سحر جون .....

  عزیز مامان امروز عصر من کار داشتم و نمی تونستم تورو همراه خودم ببرم. چند روز پیش که با هم رفتیم منیریه خرید کنم خیلی شیطونی کردی حتی ویترین چند مغازه ورزشی رو بهم ریختی تا توپ بسکتبال پشت ویترین رو برداری بازی کنی تصمیم گرفتم تو رو ببرم خونه دختر خاله سحر. از چند روز پیش گفتم می تونه تو رو نگه داره ؟ با کمال میل و لطف زیاد قبول کردن. و  گفت از همین حالا می گم 4 شنبه تمام وقت من مال کوروش از اینکه همیشه می دیدم با سحرجون بازی می کنی خیالم راحت بود البته بابایی چند باری به من زنگ می زد و می گفت نکنه کوروش اذیت و بی قراری کنه. خلاصه وقتی برگشتم سحرجون تعریف کرد که چقدر باهم بازی کردید و تو چه کارها که نکردییییی ب...
19 تير 1392

تله سیژ توچال

این هفته هم دوشنبه با مامان و بابا رفتیم توچال     بابایی می گه کوروش امروز دوتا تجربه جدید داشته اول اینکه تا ارتفاع بالاتر از روزهای دیگه رفتیم و دوم برگشتنی از جشمه  تا ایستگاه 1 با تله سیژ اومدیم   من نه کلاه می خوام نه عینک !!! !           مامانی فکر می کرد من امشب خسته ام و زودتر بخوابم  ولی کلی بازی کردم بعد هم لالایی گوش دادم بعد خوابیدم                                ...
11 تير 1392

اتاق کوروش

پسر گلم امروز داشتم اتاقتو مرتب میکردم از خواب که بیدار شدی اومدی اتاقت انگار فهمیدی همه چیز تغییر کرده یه خنده شیطنت آمیز کردی و رفتی طرف اسباب بازی هات که توی تخت بودن ...
7 تير 1392

16 ماهگی کوروش

پسرگلم امروز ششم تیره و تو 16 ماهه شدی .     امروز خیلی خوشحال و بازیگوش شدی. الان هم که دارم این پست رو مینویسم مرتب می آیی و می پری توی بغلم که بریم باهم بازی کنیم . شاید هم امروز من بیشتر برات وقت گذاشتم  که این قدر تو شنگول شدی مامانی !!!  ای کاش همه لحظه های زندگیمو می تونستم با تو بگذرونم و فقط و فقط با تو بازی کنم. هر کاری که تو دوست داری دلم برای یک ماهگیت تنگ شده برای سال پیش همین موقع ها هم همین طور ...حتما سال دیگه هم برای یک این طور روزی دلم تنگ می شه برای شیرین کاری هایی که تازه یاد گرفتی و من و بابا به تو ذوق می کنیم... دیگه یادگرفتی چیزهایی رو که از توی ظروف آشپزخونه می...
6 تير 1392

قصه بی غصه

  رفته بودم فروشگاه : یکی  ازاین فروشگاه های بزرگ یک پیرمرد با نوه اش آمده بودخرید .پسر مدام غرغر میکرد .پیرمرد می گفت: آرام باش فرهاد، آرام باش عزیزم، جلوی قفسه خوراکی ها ، پسر خودش را زمین زد و دادو بیداد... پیرمرد گفت: آرام باش فرهاد جان . دیگر چیزی نمانده خرید تمام شود. دم صندوق پسر چرخ دستی را کشید چند تا ازاجناس را روی زمین انداخت، پیرمرد باز گفت : آرام باش فرهاد آرام ! تمام شد. دیگر داریم می رویم بیرون! من بسیار تعجب کرده بودم. بیرون رفتیم وبه او گفتم اقا شما خیلی صبور هستید. نوه ات این همه اذیت کرد فقط به او گفتی آرام باش فرهاد! پیرمرد قیافه ای ناراحت مرا نگاه کرد و گفت: عزیزم ، فرهاد اسم من است ، او ا...
5 تير 1392

سه شنبه 4/4

پسر گلم دو روزه که پشت سرهم می آید ولنجک کوهنوردی امروز عصر باد خنک و تندی می وزید مجبور شدیم قبل ازرسیدن به ایستگاه3 توچال من و کوروش برگردیم . اینجا که منتظر برگشتن بابایی هستیم چند تا عکس گرفتیم. کوروش بر بام تهران شکلات !؟؟ نه اصلا میل ندارم مامان   پسمل گل من موقع دیدن  لالایی که از شبکه پویا پخش می شه اونقدر غرق این لالایی ها شده که داره طالبیشو با پوست می خوره مامان فدات بشه که این قدر رفتی تو حال وهوای لالایی   ...
5 تير 1392

5 شنبه 30 خرداد / آبشار سنگان

ا مروز دسته جمعی اومدیم آبشار سنگان. از جاده کن اومدیم روستای سولقان بعد هم رسیدیم به روستای قشنگ سنگان . از ماشین که پیاده شدیم 3 ساعت کوهپیمایی کردیم تا رسیدیم به این آبشار زیبا. من که عاشق آب بازی هستم دویدم طرف آب و هر چه سنگ اطراف رودخونه بود انداختم توی آب . چندبارهم خودم افتادم توی آب و همه لباس هام خیس شد   اینم یه باغ گیلاس که توی مسیر بود . قبل از رسیدن به این باغ هم  باد تندی اومد و کلاهم افتاد توی یک دره مامانی نگران بود که من گرما زده نشم    بعد از اون همه بازی تو آب و باغ  گیلاس توی راه که می اومدیم خوابیدم آخه مامانی منو ...
1 تير 1392